سلام
فکر نمیکنم اینجا خواننده ای داشته باشه فعلا هدفم اینه که یه جا بنویسم که ذهنم آروم بگیره و خاطرات خوب و بدم ثبت بشه. تا اونجا گفتمکه رسیدیم به اواخر تیر و اوایل مرداد. یک باغ کوچیک دیده بودیم و معامله کردیم و توو همون روزا یک روز با مامان بابا و خواهر کوچیکه رفتیم خونه مامان بزرگم دیدن مامان جون و آقاجون توو حیاط دیدمشون و چقد خوب که رفتیم. یکی دو هفته بعد موج دوم کرونا شروع شد و با خبر شدیم آقاجون حالشون خوب نیست و گوارششون بهم ریخته. خیلی ترسیده بودیم با پسر داییم که پزشک متخصص هست مشورت کردیم و پیشنهاد یک دکتر عفونی دادن و همزمان متوجه شدم که پسر داییم و خانمش و داییم و خانمش هم مبتلا شدند. آقاجون پس از ویزیت و عکس و آزمایش بیمارستان بستری شدند، موبایلشون رو همراهشون فرستادیم ولی وقتی شارژش تموم شد پرستارا شارژرش رو نتونستند پیدا کنند و نشد که باهشون حرف بزنیم. یه بار فقط باهشون توو اون مدت تلفنی صحبت کردیم که معلوم بود از تنهایی اذیتند و گریه کردند. هیچ همراهی هم نمیذاشتن قسمت کرونا پیششون باشه. چهار پنج روز بستری بودند که یه روز صبح دیدم کلی میس کال از مامان جون و پسرخالم دارم بعله وقتی زنگ زدم معلوم شد شب قبلش آقاجون فوت شدن، اصلا برام قابل باور نبود، همه چی داشت خوب پیش میرفت ، توو بخش بودن و به مراقبت های ویژه هم نرسیدن ولی نمیدونم چرا اینطوری شد. خیلی حس بدی بود و همچنان هم هست. من و خواهر بزرگم البته با مشورت با پسرداییم کارای بستری توو بیمارستان رو کردیم و هنوزم که هنوزه با خودم میگم شاید اگر خونه بودن اینطوری نمیشد. بابابزرگم ازین پیرمردای آروم و بی آزار بود که هنوز توو سن هشتادسالگی با ماشین خودش میرفت مغازه و میومد. خیلی مظلوم بود و تا این سن هیچ زحمتی برای هیچ کس نداشت. چقد به مامانجون گفتیم که از خونه بیرون نرین به آقاجان هم بگین از خونه بیرون نرن و دیگه سنشون بالا بود و حوصلشون توو خونه سر میرفت و گوش ندادن متاسفانه. هنوز که هنوزه غم رفتن آقاجان و غم این مدل تنها و بی کس رفتنشون همرامه وقتی به روزایی که تنها توو بیمارستان بودن فکر می کنم قلبم آتیش میگیره. من با بابابزرگ سمت مامانم نسبت به بابام خیلی بیشتر خاطره دارم و واقعا رفتن آقاجان خیلی برام سخت گذشت طوری که زمینه ای شد برای رفتن به سمت افسردگیم....
توو همین روزا پسرداییم هم حالش بد و بدتر شد طوری که کارش به بیمارستان و بخش آی سیو و دستگاه ونتلاتور رسید. ما با این پسر داییم خیلی رابطه صمیمی و خانوادگی داریم. توو همین روزا خبر رسید که دایی مامانم که پدر ایشون میشن هم که بیمارستان بستری بوند از کرونا فوت شدند. خیلی روزای بدی بود و همه تلاش میکردیم تا خبر فوت داییم به پسرداییم نرسه تا کمی شرایطش بهتر بشه. فشار خیلی زیادی رو تحمل میکردیم. خداروشکر بعد از مدتی پسرداییم حالش بهتر شد و مرخص شد ولی متاسفانه توو همون روزا عمو مامانم هم از کرونافوت کرد. موج دوم کرونا سه نفر از فامیلمون رو گرفت .....