ذهن ناآروم من

سی و دو سالمه، شش ساله ازدواج کردم و عاشق همسرمم، دانشجوی دکترام و هیئت علمی یک دانشگاه غیرانتفاعی. اینجا قراره از ذهن ناآرومم بنویسم .....

ذهن ناآروم من

سی و دو سالمه، شش ساله ازدواج کردم و عاشق همسرمم، دانشجوی دکترام و هیئت علمی یک دانشگاه غیرانتفاعی. اینجا قراره از ذهن ناآرومم بنویسم .....

مهری دیگر

سلام

هفته دوم مهر با رفتن همسر به تهران شروع شد سفرش  سه روز طول کشید  هنوز جوابش قطعی کارش نیومده ولی تا جایی که ما خبر داریم تا حدودی رضایت بخش بود، ایشالله که همین طور باشه.

خانواده آقای خواستگار یکبار دیگه برای یک سری قرار مدارها اومدن خونمون و شام هم موندن. از چند روز قبلش بخاطر مهمونی و تدارکاتش خیلی خوشحال بودم ولی مهمونی اونطوری که انتظار داشتیم خیلی خوب پیش نرفت. خواهرم تصمیم داشت حق و حقوق خودش رو مثل حق طلاق، خروج از کشور و غیره رو بگیره و از قرار معلوم با آقای خواستگار هم به توافق رسیده بو و اون هم کاملا با این قضیه موافق بودولی توی جلسه متوجه شدیم خانوادش چندان موافق نیستند و ای کاش از قبل این رو به ما گفته بود و در جریان بودیم. بابای من یک آدم مومن و معتقده که اعتقادی به مهریه زیاد نداره و خیلی هم به خواسته ما احترام میذاره و با خواسته خواهرم هم موافقت کرد ولی توی جلسه جو طوری بود که کمی با مذاق خانواده ما جور درنیومد نه اینکه خدایی نکرده حرف یا بحثی بشه ولی توقع ما این بود که خیلی لارج تر برخورد کنند. البته قسمتی از این موضوع رو باید بذاریم به پای اختلاف فرهنگی که بین دو شهر مختلف وجود داره. باید ببینیم جلسات بعد چطور پیش میره، فعلا با گذشت زمان کمی آروم تر شدیم. امیدوارم این مرحله هم به خوبی سپری بشه

اتفاق ناخوشایندی که چند روز پیش اتفاق افتاد فوت ناگهانی مادربزرگم بود. پدربزرگ و مادربزرگ سمت پدریم هر دو سن های بالایی دارند و داشتند. پدربزرگم چندسالی میشه ناخوش احوالند و هوش و حواس دقیق ندارند و گاهی همه چیز یادشون میره  و وو این روزها شاید خبر فوت پدربزرگم برامون قابل باور تر بود ولی مادربزرگم سرحال بودند و به جز پادرد مشکل دیگه ای نداشتند اما سه چهار ماه پیش متاسفانه زمین خوردند و لگن پاشون شکست و زمین گیر شدند و در ادامه زخم بستر گرفتند و در حال معالجه بودند که هفته پیش ایست قلبی میکنند و تمام ..... دیدن گریه و اشک بابا خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود فعلا چند روزی گذشته و مجالس خاکسپاری و مسجد تموم شده و سه شنبه مراسم هفتم هست. پدربزرگم هم گاهی متوجه میشند که چه اتفاقی افتاده و چشماشون قرمز میشه و گاهی هم یادشون میره. فعلا داروهای آرامبخششون رو بیشتر کردند خدا به پدرم و پدربزرگم صبر بده. 

بابای من با بقیه خواهر برادراش خیلی فرق میکنه هم از لحاظ تحصیلات هم سبک زندگی و هم اخلاق. کل مسئولیت زندگی پدربزرگم به عهده بابام هست و بابام تا زمانی که مشغول به کار بود روزی یکبار و الان که بازنشست شدند روزی دوبار بهشون سرمیزنن خریدهای خونه، برگزاری مهمونی ها ، دکتر بردن ، حموم بردن پدربزرگم  و هزار کار دیگه رو بابام انجام میدن. آرزوم اینه که ما سه تا هم بتونیم برای مامان بابام بچه های خوبی باشیم و مثل بابام به دردشون بخوریم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.