ذهن ناآروم من

سی و دو سالمه، شش ساله ازدواج کردم و عاشق همسرمم، دانشجوی دکترام و هیئت علمی یک دانشگاه غیرانتفاعی. اینجا قراره از ذهن ناآرومم بنویسم .....

ذهن ناآروم من

سی و دو سالمه، شش ساله ازدواج کردم و عاشق همسرمم، دانشجوی دکترام و هیئت علمی یک دانشگاه غیرانتفاعی. اینجا قراره از ذهن ناآرومم بنویسم .....

بعد از مدت ها

سلام

اول از همه بگم اصلا از روند خودم توو نوشتن راضی نیستم و باید بگم من آدم نوشتن منظم از روزانه هام نیستم متاسفانه. 

مهم ترین اتفاق هایی که بعد از چهلم مامان بزرگم افتادشلوغی های کل کشور و قطعی اینترنت بود و منم مثل خیلی های دیگه دچار یاس و افسردگی شدم و هیچ راه حل و امیدی برای بهبود اوضاع به نظرم نمیرسید و باز فکرهای مهاجرت به سرم زد ولی متاسفانه شغل همسرم به صورتی هست که با یک سرمایه گذاری زیاد کاری رو شروع کرده و خداروشکر رونق گرفته ولی امکان رها کردنش وجود نداره. من از دوسال پیش به فکر این بودم که برای فرصت مطالعاتی اقدام کنم و شش ماه برم و برگردم. دوتا از همکلاسی های  خودم رفتن فنلاند و هلند و برگشتن و الان به فکر این هستند که مدرک دکتراشون رو بگیرن و برای کار یا تحصیل مهاجرت کنند. ولی من که میخواستم اقدام کنم شرایط همسرم طوری نبود که بتونه همراهیم کنه  و شش ماه دوری هم برای اون و هم برای من خیلی سخت بود و برای همین ترجیح دادم دیگه بهش فکر نکنم و منصرف شدم.

از شرایط کاریم همچنان راضی نیستم توی این دانشگاه به راحتی حق و حقوق کارمندا و استادا رو میخورن و ما باید یا حداقل شرایط کار کنیم و ازونور کلی ارتباط با انواع وزرا و معاونین وزرا دارن و از طریق همین زد و بند بازی ها کلی کار غیرقانونی می کنن و کسی هم حریفشون نیست و اعتراض ما هم به جایی نمیرسه.....

آزمون استخدامی با مدرک فوق لیسانس شرکت کردم و با خودم قرار گذاشته بودم هفته آخر یک سری دروس تخصصی و قوانین کار رو از اینترنت بخونم که به سلامتی اینترنت قطع بود و دست منم بسته عمومی ها رو خوب دادم ولی تخصصی ها رو نه و خیلی امیدی ندارم ولی بازم پیگیر نتایج هستم. شاید فرجی شد

مهم ترین اتفاقی که این مدت افتاد و حدود دو هفته به شدت درگیرش بودیم مراسم نامزدی خواهر کوچیکه بودکه خداروشکر به خوبی و اونطوری که میخواستیم برگزار شد.سه روز پشت سرهم مراسم مختلف برگزار شد خونه مامانم یک روز خواستگاری رسمی با حضور بزرگ های فامیل دوطرف بود. یک روز مراسم عقد و یک روز هم نامزدی بود. چون خانواده داماد از یک شهر دیگه میومدن مجبور بودیم پشت سر هم برگزار کنیم تا لازم نباشه برن وبرگردن.

فشار کاری زیاد بود از مزون عروس و آرایشگاه و گل فروشی تهیه شیرینی و میوه و نوشیدنی گرفته تا هماهنگی با رستوران برای دوشب و آماده سازی خونه مامان برای پذیرایی از مهمون ها و دست آخر حاضر شدن خودمون و تهیه لباس و آرایشگاه و ....

اینکه نامزدی بود خدا به عروسیش رحم کنه .....

من خودم اگر برمیگشتم به عقب نامزدی میگرفتم چون به نظرم خیلی مراسم خوبیه و هم نامزدی من و هم خواهر کوچیکه خیلی خوب برگزار شد و خیلی خوش گذشت ولی عروسی نمیگرفتم و بجاش یه مسافرت خارج از کشور با همسرم میرفتم وقتی برمیگشتیم همه رو شام دعوت میکردم و تمام.

راستی توو این مدت من و مامان و بابا وخواهر کوچیکه و خواهر زادم سرماخوردیم و کلی درگیرش بودیم که خداروشکر دوره اش سپری شد. توو این مدت برای مامانم که مشکل قلبی دارن و خواهرزادم خیلی نگران بودیم

الان هم که هفته های آخر ترم رو میگذرونیم و منتظرم این سه چهار هفته انتهایی تموم شه و یه نفسی بکشیم

اوضاع مالی هم که اصلا خوب نیست و فعلا شدیدا در حال پرداخت قرض ها و قسط ها و پرداخت حق الزحمه وکیل هستیم. امیدوارم شکایتمون به یه سرانجامی برسه و حداقل کمی گشایش در کارمون ایجاد بشه و از این فشار شدید بیرون بیایم. اینو گفتم که بگم فعلا با این اوضاع خبری از مسافرت نیست ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.