ذهن ناآروم من

سی و دو سالمه، شش ساله ازدواج کردم و عاشق همسرمم، دانشجوی دکترام و هیئت علمی یک دانشگاه غیرانتفاعی. اینجا قراره از ذهن ناآرومم بنویسم .....

ذهن ناآروم من

سی و دو سالمه، شش ساله ازدواج کردم و عاشق همسرمم، دانشجوی دکترام و هیئت علمی یک دانشگاه غیرانتفاعی. اینجا قراره از ذهن ناآرومم بنویسم .....

ادامه ماجرا۲

سلام

فکر نمیکنم اینجا خواننده ای داشته باشه فعلا هدفم اینه که یه جا بنویسم که ذهنم آروم بگیره و خاطرات خوب و بدم ثبت بشه. تا اونجا گفتم‌که رسیدیم به اواخر  تیر و اوایل مرداد. یک باغ کوچیک دیده بودیم و معامله کردیم و توو همون روزا یک روز با مامان بابا و خواهر کوچیکه رفتیم خونه مامان بزرگم دیدن مامان جون و آقاجون توو حیاط دیدمشون و چقد خوب که رفتیم. یکی دو هفته بعد موج دوم کرونا شروع شد و با خبر شدیم آقاجون حالشون خوب نیست و گوارششون بهم ریخته. خیلی ترسیده بودیم با پسر داییم که پزشک متخصص هست مشورت کردیم و پیشنهاد یک دکتر عفونی دادن و همزمان متوجه شدم که پسر داییم و خانمش و داییم و خانمش هم مبتلا شدند. آقاجون پس از ویزیت و عکس و آزمایش بیمارستان بستری شدند، موبایلشون رو همراهشون فرستادیم ولی وقتی شارژش تموم شد پرستارا شارژرش رو نتونستند پیدا کنند و نشد که باهشون حرف بزنیم.  یه بار فقط باهشون توو اون مدت تلفنی صحبت کردیم که معلوم بود از تنهایی اذیتند و گریه کردند. هیچ همراهی هم نمیذاشتن قسمت کرونا پیششون باشه. چهار پنج روز بستری بودند که یه روز صبح دیدم کلی میس کال از مامان جون و پسرخالم دارم بعله وقتی زنگ زدم  معلوم شد شب قبلش آقاجون فوت شدن، اصلا برام قابل باور نبود، همه چی داشت خوب پیش میرفت ، توو بخش بودن و به مراقبت های ویژه هم نرسیدن ولی نمیدونم چرا اینطوری شد. خیلی حس بدی بود و همچنان هم هست. من و خواهر بزرگم البته با مشورت با پسرداییم کارای بستری توو بیمارستان رو کردیم و هنوزم که هنوزه با خودم میگم شاید اگر خونه بودن اینطوری نمیشد. بابابزرگم ازین پیرمردای آروم و بی آزار بود که هنوز توو سن هشتادسالگی با ماشین خودش میرفت مغازه و میومد. خیلی مظلوم بود و تا این سن هیچ زحمتی برای هیچ کس نداشت. چقد به مامان‌جون گفتیم که از خونه بیرون نرین به آقاجان هم بگین از خونه بیرون نرن و دیگه سنشون بالا بود و حوصلشون توو خونه سر میرفت و گوش ندادن متاسفانه. هنوز که هنوزه غم رفتن آقاجان و غم این مدل تنها و بی کس رفتنشون همرامه وقتی به روزایی که تنها توو بیمارستان بودن فکر می کنم  قلبم آتیش میگیره. من با بابابزرگ سمت مامانم نسبت به بابام خیلی بیشتر خاطره دارم  و واقعا رفتن آقاجان خیلی برام سخت گذشت طوری که زمینه ای شد برای رفتن به سمت افسردگیم....

توو همین روزا پسرداییم هم حالش بد و بدتر شد طوری که کارش به بیمارستان و بخش آی سیو و دستگاه ونتلاتور رسید. ما با این پسر داییم خیلی رابطه صمیمی و خانوادگی داریم. توو همین روزا خبر رسید که دایی مامانم که پدر ایشون میشن هم که بیمارستان بستری بوند از کرونا فوت شدند. خیلی روزای بدی بود و همه تلاش میکردیم تا خبر فوت داییم به پسرداییم نرسه تا کمی شرایطش بهتر بشه. فشار خیلی زیادی رو تحمل میکردیم. خداروشکر بعد از مدتی پسرداییم حالش بهتر شد و مرخص شد ولی متاسفانه توو همون روزا عمو مامانم هم از کرونافوت کرد. موج دوم کرونا  سه نفر از فامیلمون رو گرفت .....

شروع دوباره

سلام

باید از یک جایی شروع کنم دیگه. کلی اتفاق توو ذهنمه که ثبتش نکردم

بعد از نامزدی خواهر کوچیکه، حدود یک ماه بعدش بابابزرگم (سمت بابا) فوت کردند، یعنی مامان بزرگ بابابزرگم در فاصله سه ماه فوت شدند. سن شون بالا بود و کبدشون مشکل داشت ولی بالاخره بزرگ‌فامیل بودند و رفتنشون سخت بود. 

مراسم شب چله خواهر کوچیکه رو خیلی مختصر و با حضور خانواده داماد و ما برگزار کردیم و مامان و بابا و خواهر کوچیکه هم یک سفر به شهر فامیل داماد رفتند و پاگشا انجام شد و بعدش بعد از چند سال پرستاری از مامان بزرگ و بابابزرگم پیشنهاد شد به جهت تغییر روحیه، مامان بابا با چند از پسرعموهاشون و خانم‌هاشون برم سفر زیارتی قم، حالا از همه جا هم قم !!!!!

دقیقا وقتی مامان اینا توو قطار در حال برگشت بوندند این خبر توو کل کشور پیچیده بودکه کرونا از قم شروع شده ..... دیگه خدا میدونه چه روز و شب هایی رو این دوران‌گذروندیم  و دو هفته سپری شد و خداروشکر هیچ اتفاقی برای خودشون و هم سفراشون نیفتاد

دیگه بعدش تعطیلی مدارس و دانشگاه ها رسما اعلام شد و خونه نشین شدیم. عید رو کلا توو خونه و به تماس تصویری و پیگیری اخبار و حوادث گذروندیم. راه ها بسته بود و خواهر کوچیکه از همسرش دور بود و با اینکه خیلی به روی خودش نمی آورد ولی میدونستم چقدر اذیته و ازین بابت من هم خیلی ناراحت بودم. از بعد از عید تدریس ها به صورت مجازی و تهیه پاورپوینت و فیلم‌ شروع شد. برای من که حدود شش هفت سال تدریس می کنم و برای اکثر درس ها فقط کتاب رو برمیداشتم و میرفتم سرکلاس و پای تخته، تهیه پاورپوینت این درس های محاسباتی و آموزش قدم به قدمش خیلی زمان بر بود.

اوضاع همین طور کجدار و مریز پیش می رفت حدودای تیرماه بود که دنبال این افتادیم که یک باغ کوچیک نزدیک شهر بخریم تا حالا که بابا بازنشسته شدن سرشون بند باشه و توو این اوضاع قرنطینه جایی باشه که با مامان بتونن برن و ما خانوادگی اونجا همدیگه رو ببینیم. بالاخره بعد از چندین روز گشتن یک باغ کوچولو ولی باصفا و نزدیک به شهر با امکانات رفاهی خوب پیدا کردیم و معامله انجام شد. توو همین روزا بود که موج دوم کرونا هم شروع شده بود ......

بعد از مدت ها

سلام

اول از همه بگم اصلا از روند خودم توو نوشتن راضی نیستم و باید بگم من آدم نوشتن منظم از روزانه هام نیستم متاسفانه. 

مهم ترین اتفاق هایی که بعد از چهلم مامان بزرگم افتادشلوغی های کل کشور و قطعی اینترنت بود و منم مثل خیلی های دیگه دچار یاس و افسردگی شدم و هیچ راه حل و امیدی برای بهبود اوضاع به نظرم نمیرسید و باز فکرهای مهاجرت به سرم زد ولی متاسفانه شغل همسرم به صورتی هست که با یک سرمایه گذاری زیاد کاری رو شروع کرده و خداروشکر رونق گرفته ولی امکان رها کردنش وجود نداره. من از دوسال پیش به فکر این بودم که برای فرصت مطالعاتی اقدام کنم و شش ماه برم و برگردم. دوتا از همکلاسی های  خودم رفتن فنلاند و هلند و برگشتن و الان به فکر این هستند که مدرک دکتراشون رو بگیرن و برای کار یا تحصیل مهاجرت کنند. ولی من که میخواستم اقدام کنم شرایط همسرم طوری نبود که بتونه همراهیم کنه  و شش ماه دوری هم برای اون و هم برای من خیلی سخت بود و برای همین ترجیح دادم دیگه بهش فکر نکنم و منصرف شدم.

از شرایط کاریم همچنان راضی نیستم توی این دانشگاه به راحتی حق و حقوق کارمندا و استادا رو میخورن و ما باید یا حداقل شرایط کار کنیم و ازونور کلی ارتباط با انواع وزرا و معاونین وزرا دارن و از طریق همین زد و بند بازی ها کلی کار غیرقانونی می کنن و کسی هم حریفشون نیست و اعتراض ما هم به جایی نمیرسه.....

آزمون استخدامی با مدرک فوق لیسانس شرکت کردم و با خودم قرار گذاشته بودم هفته آخر یک سری دروس تخصصی و قوانین کار رو از اینترنت بخونم که به سلامتی اینترنت قطع بود و دست منم بسته عمومی ها رو خوب دادم ولی تخصصی ها رو نه و خیلی امیدی ندارم ولی بازم پیگیر نتایج هستم. شاید فرجی شد

مهم ترین اتفاقی که این مدت افتاد و حدود دو هفته به شدت درگیرش بودیم مراسم نامزدی خواهر کوچیکه بودکه خداروشکر به خوبی و اونطوری که میخواستیم برگزار شد.سه روز پشت سرهم مراسم مختلف برگزار شد خونه مامانم یک روز خواستگاری رسمی با حضور بزرگ های فامیل دوطرف بود. یک روز مراسم عقد و یک روز هم نامزدی بود. چون خانواده داماد از یک شهر دیگه میومدن مجبور بودیم پشت سر هم برگزار کنیم تا لازم نباشه برن وبرگردن.

فشار کاری زیاد بود از مزون عروس و آرایشگاه و گل فروشی تهیه شیرینی و میوه و نوشیدنی گرفته تا هماهنگی با رستوران برای دوشب و آماده سازی خونه مامان برای پذیرایی از مهمون ها و دست آخر حاضر شدن خودمون و تهیه لباس و آرایشگاه و ....

اینکه نامزدی بود خدا به عروسیش رحم کنه .....

من خودم اگر برمیگشتم به عقب نامزدی میگرفتم چون به نظرم خیلی مراسم خوبیه و هم نامزدی من و هم خواهر کوچیکه خیلی خوب برگزار شد و خیلی خوش گذشت ولی عروسی نمیگرفتم و بجاش یه مسافرت خارج از کشور با همسرم میرفتم وقتی برمیگشتیم همه رو شام دعوت میکردم و تمام.

راستی توو این مدت من و مامان و بابا وخواهر کوچیکه و خواهر زادم سرماخوردیم و کلی درگیرش بودیم که خداروشکر دوره اش سپری شد. توو این مدت برای مامانم که مشکل قلبی دارن و خواهرزادم خیلی نگران بودیم

الان هم که هفته های آخر ترم رو میگذرونیم و منتظرم این سه چهار هفته انتهایی تموم شه و یه نفسی بکشیم

اوضاع مالی هم که اصلا خوب نیست و فعلا شدیدا در حال پرداخت قرض ها و قسط ها و پرداخت حق الزحمه وکیل هستیم. امیدوارم شکایتمون به یه سرانجامی برسه و حداقل کمی گشایش در کارمون ایجاد بشه و از این فشار شدید بیرون بیایم. اینو گفتم که بگم فعلا با این اوضاع خبری از مسافرت نیست ....

پایان خوش مهرماه

سلام

هفته پیش سه شنبه مراسم هفتم مامان بزرگم بود که به خوبی برگزار شد. از توی تابستون اون دوستمون که شمال زندگی میکنه، با ما و چندتا از دوستای تهرانمون هماهنگ کرده بود که تعطیلات اربعین بریم پیشش. منم خیلی بابتش خوشحال بودم و لی با فوت مادربزرگم دیگه بهش فکر نمیکردم و از نظر خودم برنامه کنسل بود ولی در کمال ناباوری شوهرم گفت دوس داره این سفر رو بریم و برای روحیه هر دوتامون لازمه. کار همسرم خیلی سنگینه و مسئولیت خیلی بالایی داره ولی چون عاشق شغلش هست سختی هاش رو هم تحمل میکنه. بالاخره تصمیم گرفتیم با توجه به اینکه وقتمون محدوده با پرواز بریم و برگردیم. ولی چشمتون روز بد نبینه پرواز چهارشنبه به ساری رو چک کردم و دیدم حدود سیصد ، چهارصد هست با همسر مشورت کردم و قرار شد کمی صبر کنیم شاید قیمتش کمتر بشه که متاسفانه نشد که نشد و همین طور قیمت ها بالا رفت طوری که دست آخر رسید به پونصد و هشتاد. دیگه چاره ای نداشتیم بچه ها مدام زنگ میزدن که چی شد بلیط گرفتین یا نه. من واقعیتش با این قیمت بلیط و با اوضاع مالی که در اون قرار داریم خیلی مردد بودم ولی همسر گفت من یک پولی چند وقت پیش از کسی میخواستم و اون شخص الان پول رو پرداخت کرده بیا این پول رو بذاریم برای این سفر و دیگه بهش فکر نکنیم. با اصرارهای همسر بالاخره بلیط رو گرفتیم، پنج شنبه صبح من کلاسم رو رفتم و همسر هم رفت سرکار. بعد کلاس رفتم آرایشگاه و ابرو ها رو اصلاح کردم یه کم خرید کردم و اومدم خونه . خواهرزادم خونه مامان اینا بود در حالی که داشتم وسایل رو جمع میکردم و گفتم اونم بیاد پایین و با اون هم صحبت میکردم. بالاخره ساعت یک وسایل رو گذاشتم توو ماشین اسنپ گرفتم به سمت فرودگاه و توی مسیر دنبال همسر هم رفتم . 

سفر خیلی خوبی بود و خداروشکر خیلی خوش گذشت. پنج تا زوج بودیم . که دوتاشون بچه دارند. خونه دوستمون توو شمال سه خوابه هست. بچه دارها رو فرستادیم توو اتاق خواب ها و ما و یک زوج دیگه توو هال شب ها میخوابیدیم که کلی با شوخی و خنده همراه بود. یک روز رفتیم باغ دوستمون ساری ، یک روز رفتیم محمودآباد لب ساحل و هر زمانی که پیش میومدتوو  خونه مشغول بازی بودیم. برای برگشت پرواز از ساری موجود نبود برای همین با دوستامون اومدیم تهران و از اونجا با هواپیما برگشتیم. برگشت کلی توو ترافیک شمال به تهران موندیم  و شبی که فرداش میخواستیم بیایم سرکار رو کلا دوساعت خوابیدیم ولی به نظرم بازم میارزید و خیلی خوب شد که رفتیم.

هفته دیگه هم که یک روز درمیون همش تعطیله با خواهرم میخوام صحبت کنم ببینم میتونیم یکی دو روز اقامتگاه های بومگردی اطراف بریم یا نه.

 باید یه کم به خودم فشار بیارم و شروع کنم به نوشتن اولین مقاله پایان نامم. خدایا کی بشه پرونده اینم بسته بشه و من راحت بشم

مهری دیگر

سلام

هفته دوم مهر با رفتن همسر به تهران شروع شد سفرش  سه روز طول کشید  هنوز جوابش قطعی کارش نیومده ولی تا جایی که ما خبر داریم تا حدودی رضایت بخش بود، ایشالله که همین طور باشه.

خانواده آقای خواستگار یکبار دیگه برای یک سری قرار مدارها اومدن خونمون و شام هم موندن. از چند روز قبلش بخاطر مهمونی و تدارکاتش خیلی خوشحال بودم ولی مهمونی اونطوری که انتظار داشتیم خیلی خوب پیش نرفت. خواهرم تصمیم داشت حق و حقوق خودش رو مثل حق طلاق، خروج از کشور و غیره رو بگیره و از قرار معلوم با آقای خواستگار هم به توافق رسیده بو و اون هم کاملا با این قضیه موافق بودولی توی جلسه متوجه شدیم خانوادش چندان موافق نیستند و ای کاش از قبل این رو به ما گفته بود و در جریان بودیم. بابای من یک آدم مومن و معتقده که اعتقادی به مهریه زیاد نداره و خیلی هم به خواسته ما احترام میذاره و با خواسته خواهرم هم موافقت کرد ولی توی جلسه جو طوری بود که کمی با مذاق خانواده ما جور درنیومد نه اینکه خدایی نکرده حرف یا بحثی بشه ولی توقع ما این بود که خیلی لارج تر برخورد کنند. البته قسمتی از این موضوع رو باید بذاریم به پای اختلاف فرهنگی که بین دو شهر مختلف وجود داره. باید ببینیم جلسات بعد چطور پیش میره، فعلا با گذشت زمان کمی آروم تر شدیم. امیدوارم این مرحله هم به خوبی سپری بشه

اتفاق ناخوشایندی که چند روز پیش اتفاق افتاد فوت ناگهانی مادربزرگم بود. پدربزرگ و مادربزرگ سمت پدریم هر دو سن های بالایی دارند و داشتند. پدربزرگم چندسالی میشه ناخوش احوالند و هوش و حواس دقیق ندارند و گاهی همه چیز یادشون میره  و وو این روزها شاید خبر فوت پدربزرگم برامون قابل باور تر بود ولی مادربزرگم سرحال بودند و به جز پادرد مشکل دیگه ای نداشتند اما سه چهار ماه پیش متاسفانه زمین خوردند و لگن پاشون شکست و زمین گیر شدند و در ادامه زخم بستر گرفتند و در حال معالجه بودند که هفته پیش ایست قلبی میکنند و تمام ..... دیدن گریه و اشک بابا خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود فعلا چند روزی گذشته و مجالس خاکسپاری و مسجد تموم شده و سه شنبه مراسم هفتم هست. پدربزرگم هم گاهی متوجه میشند که چه اتفاقی افتاده و چشماشون قرمز میشه و گاهی هم یادشون میره. فعلا داروهای آرامبخششون رو بیشتر کردند خدا به پدرم و پدربزرگم صبر بده. 

بابای من با بقیه خواهر برادراش خیلی فرق میکنه هم از لحاظ تحصیلات هم سبک زندگی و هم اخلاق. کل مسئولیت زندگی پدربزرگم به عهده بابام هست و بابام تا زمانی که مشغول به کار بود روزی یکبار و الان که بازنشست شدند روزی دوبار بهشون سرمیزنن خریدهای خونه، برگزاری مهمونی ها ، دکتر بردن ، حموم بردن پدربزرگم  و هزار کار دیگه رو بابام انجام میدن. آرزوم اینه که ما سه تا هم بتونیم برای مامان بابام بچه های خوبی باشیم و مثل بابام به دردشون بخوریم