ذهن ناآروم من

سی و دو سالمه، شش ساله ازدواج کردم و عاشق همسرمم، دانشجوی دکترام و هیئت علمی یک دانشگاه غیرانتفاعی. اینجا قراره از ذهن ناآرومم بنویسم .....

ذهن ناآروم من

سی و دو سالمه، شش ساله ازدواج کردم و عاشق همسرمم، دانشجوی دکترام و هیئت علمی یک دانشگاه غیرانتفاعی. اینجا قراره از ذهن ناآرومم بنویسم .....

پایان خوش مهرماه

سلام

هفته پیش سه شنبه مراسم هفتم مامان بزرگم بود که به خوبی برگزار شد. از توی تابستون اون دوستمون که شمال زندگی میکنه، با ما و چندتا از دوستای تهرانمون هماهنگ کرده بود که تعطیلات اربعین بریم پیشش. منم خیلی بابتش خوشحال بودم و لی با فوت مادربزرگم دیگه بهش فکر نمیکردم و از نظر خودم برنامه کنسل بود ولی در کمال ناباوری شوهرم گفت دوس داره این سفر رو بریم و برای روحیه هر دوتامون لازمه. کار همسرم خیلی سنگینه و مسئولیت خیلی بالایی داره ولی چون عاشق شغلش هست سختی هاش رو هم تحمل میکنه. بالاخره تصمیم گرفتیم با توجه به اینکه وقتمون محدوده با پرواز بریم و برگردیم. ولی چشمتون روز بد نبینه پرواز چهارشنبه به ساری رو چک کردم و دیدم حدود سیصد ، چهارصد هست با همسر مشورت کردم و قرار شد کمی صبر کنیم شاید قیمتش کمتر بشه که متاسفانه نشد که نشد و همین طور قیمت ها بالا رفت طوری که دست آخر رسید به پونصد و هشتاد. دیگه چاره ای نداشتیم بچه ها مدام زنگ میزدن که چی شد بلیط گرفتین یا نه. من واقعیتش با این قیمت بلیط و با اوضاع مالی که در اون قرار داریم خیلی مردد بودم ولی همسر گفت من یک پولی چند وقت پیش از کسی میخواستم و اون شخص الان پول رو پرداخت کرده بیا این پول رو بذاریم برای این سفر و دیگه بهش فکر نکنیم. با اصرارهای همسر بالاخره بلیط رو گرفتیم، پنج شنبه صبح من کلاسم رو رفتم و همسر هم رفت سرکار. بعد کلاس رفتم آرایشگاه و ابرو ها رو اصلاح کردم یه کم خرید کردم و اومدم خونه . خواهرزادم خونه مامان اینا بود در حالی که داشتم وسایل رو جمع میکردم و گفتم اونم بیاد پایین و با اون هم صحبت میکردم. بالاخره ساعت یک وسایل رو گذاشتم توو ماشین اسنپ گرفتم به سمت فرودگاه و توی مسیر دنبال همسر هم رفتم . 

سفر خیلی خوبی بود و خداروشکر خیلی خوش گذشت. پنج تا زوج بودیم . که دوتاشون بچه دارند. خونه دوستمون توو شمال سه خوابه هست. بچه دارها رو فرستادیم توو اتاق خواب ها و ما و یک زوج دیگه توو هال شب ها میخوابیدیم که کلی با شوخی و خنده همراه بود. یک روز رفتیم باغ دوستمون ساری ، یک روز رفتیم محمودآباد لب ساحل و هر زمانی که پیش میومدتوو  خونه مشغول بازی بودیم. برای برگشت پرواز از ساری موجود نبود برای همین با دوستامون اومدیم تهران و از اونجا با هواپیما برگشتیم. برگشت کلی توو ترافیک شمال به تهران موندیم  و شبی که فرداش میخواستیم بیایم سرکار رو کلا دوساعت خوابیدیم ولی به نظرم بازم میارزید و خیلی خوب شد که رفتیم.

هفته دیگه هم که یک روز درمیون همش تعطیله با خواهرم میخوام صحبت کنم ببینم میتونیم یکی دو روز اقامتگاه های بومگردی اطراف بریم یا نه.

 باید یه کم به خودم فشار بیارم و شروع کنم به نوشتن اولین مقاله پایان نامم. خدایا کی بشه پرونده اینم بسته بشه و من راحت بشم

مهری دیگر

سلام

هفته دوم مهر با رفتن همسر به تهران شروع شد سفرش  سه روز طول کشید  هنوز جوابش قطعی کارش نیومده ولی تا جایی که ما خبر داریم تا حدودی رضایت بخش بود، ایشالله که همین طور باشه.

خانواده آقای خواستگار یکبار دیگه برای یک سری قرار مدارها اومدن خونمون و شام هم موندن. از چند روز قبلش بخاطر مهمونی و تدارکاتش خیلی خوشحال بودم ولی مهمونی اونطوری که انتظار داشتیم خیلی خوب پیش نرفت. خواهرم تصمیم داشت حق و حقوق خودش رو مثل حق طلاق، خروج از کشور و غیره رو بگیره و از قرار معلوم با آقای خواستگار هم به توافق رسیده بو و اون هم کاملا با این قضیه موافق بودولی توی جلسه متوجه شدیم خانوادش چندان موافق نیستند و ای کاش از قبل این رو به ما گفته بود و در جریان بودیم. بابای من یک آدم مومن و معتقده که اعتقادی به مهریه زیاد نداره و خیلی هم به خواسته ما احترام میذاره و با خواسته خواهرم هم موافقت کرد ولی توی جلسه جو طوری بود که کمی با مذاق خانواده ما جور درنیومد نه اینکه خدایی نکرده حرف یا بحثی بشه ولی توقع ما این بود که خیلی لارج تر برخورد کنند. البته قسمتی از این موضوع رو باید بذاریم به پای اختلاف فرهنگی که بین دو شهر مختلف وجود داره. باید ببینیم جلسات بعد چطور پیش میره، فعلا با گذشت زمان کمی آروم تر شدیم. امیدوارم این مرحله هم به خوبی سپری بشه

اتفاق ناخوشایندی که چند روز پیش اتفاق افتاد فوت ناگهانی مادربزرگم بود. پدربزرگ و مادربزرگ سمت پدریم هر دو سن های بالایی دارند و داشتند. پدربزرگم چندسالی میشه ناخوش احوالند و هوش و حواس دقیق ندارند و گاهی همه چیز یادشون میره  و وو این روزها شاید خبر فوت پدربزرگم برامون قابل باور تر بود ولی مادربزرگم سرحال بودند و به جز پادرد مشکل دیگه ای نداشتند اما سه چهار ماه پیش متاسفانه زمین خوردند و لگن پاشون شکست و زمین گیر شدند و در ادامه زخم بستر گرفتند و در حال معالجه بودند که هفته پیش ایست قلبی میکنند و تمام ..... دیدن گریه و اشک بابا خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود فعلا چند روزی گذشته و مجالس خاکسپاری و مسجد تموم شده و سه شنبه مراسم هفتم هست. پدربزرگم هم گاهی متوجه میشند که چه اتفاقی افتاده و چشماشون قرمز میشه و گاهی هم یادشون میره. فعلا داروهای آرامبخششون رو بیشتر کردند خدا به پدرم و پدربزرگم صبر بده. 

بابای من با بقیه خواهر برادراش خیلی فرق میکنه هم از لحاظ تحصیلات هم سبک زندگی و هم اخلاق. کل مسئولیت زندگی پدربزرگم به عهده بابام هست و بابام تا زمانی که مشغول به کار بود روزی یکبار و الان که بازنشست شدند روزی دوبار بهشون سرمیزنن خریدهای خونه، برگزاری مهمونی ها ، دکتر بردن ، حموم بردن پدربزرگم  و هزار کار دیگه رو بابام انجام میدن. آرزوم اینه که ما سه تا هم بتونیم برای مامان بابام بچه های خوبی باشیم و مثل بابام به دردشون بخوریم


تابستون پر مشغله

سلام

چند روزیه که ترم شروع شده و فعلا کلاس های هفته اول خیلی رسمی برگزار نمیشه. این تابستون شلوغ ترین تابستون زندگیم رو گذروندم. اون دو تا مشکلی که توو پست قبلی دربارش توضیح دادم هردو تا توی این تابستون به مرحله نهاییش رسید برای اون چک ضمانت با وجود وکیلی که گرفته بودیم و پروسه ای که طی شد باز هم کار به نفع همسر تموم نشد به خاطر پروسه یک سال و نیمه دادگاه و شکایت، مبلغ چک دو برابر شد که اگر پرداخت نمیشد باید خونه پدرشوهر که به عنوان وثیقه بود به مزایده گذاشته میشد روزهای پر استرسی بود کلی طلا فروختیم و از اینور و اونور کلی قرض کردیم و بالاخره پروندش بسته شد. حالا همسرم وکیل گرفته تا ازون کسی که چک رو براش ضمانت کرده شکایت کنه، امیدوارم شکایتش به جایی برسه. فعلا یکی دو سال سختی رو در پیش داریم و باید به خاطر قرض هایی که داریم قسط های سنگینی رو بدیم ولی به نظرم به آرامش خاطرش که این پرونده بسته شد میارزه. 

اما مشکل دوم که هنوزم درگیرش هستیم و آرزوم اینه که دیگه توی این یک ماه به سرانجام برسه و به خیر و خوبی تموم بشه، بخاطرش حدودا ده بار رفتیم شمال و برگشتیم دو سه دفعش رو با ماشین خودمون رفتیم و بقیه اش رو با اتوبوس، یک مسیر دوازده ساعته رو !!!! یکی از دوستامون شمال ساکنند و هر سری تقریبا این دوستمون و خانومش رو میدیدیم و خداوکیلی از برادر بیشتر در حقمون کمک کرد و تمام تلاشش رو کرد که توو این رفت و آمدها بهمون خوش بگذره که تلاشش بی نتیجه هم نبود ولی خب استرس ماجرا همیشه همراهمون بود و هنوز هم هست.... اوایل هفته دیگه همسر بخاطر همین کار باید بره تهران با شروع سال تحصیلی کلی هم کار اینجا داره . امیدوارم کارش درست انجام بشه و هر چه زودتر برگرده...

در کنار این دوتا مشغولیت خواهر بزرگه تابستون درگیر یه بیماری شد و چون خودش هم استرس زیادی داره مسئله بیشتر پیچ خورد و کار به عمل و نمونه برداری رسید که هزار مرتبه شکر مشکلی نبود ولی حدود دو هفته پراسترس به این روزاهای ما اضافه شد. دقیقا بعد از اینکه جواب نمونه برداری خواهر بزرگه اومد، خواهرزادم سرما خورد و با اینکه خیلی حواسمون بهش بود و خودش هم طفلی کسی نیست که توو این موارد رعایت نکنه ولی سرفه هاش ادامه پیدا کرد و وقتی برای بار دوم رفت دکتر متوجه شدیم که ریه اش درگیر شده و حالا این ماحرا رو بذارین کنار استرس فوق العاده بالای خواهرم. اون هفته هم که در حال مصرف دارو و اسپری بود باا استرس گذشت و خداروشکر کار به بیمارستان و تزریق دارو از رگ نرسید.

در حین رفت و آمدهای ما به شمال خواهر شوهرم هم زمان زایمانش بود و چون کسی نبود که مراقب بچه هاش باشه من موندم و همسرم اون دفعه رو تنها رفت در کنار تمام این شلوغ پلوغی ها یک اتفاق خوشایند هم پیش اومد، خواهر کوچیکه حدود یکسالی میشه با دوست شوهر یکی از دوست هاش آشنا شده و دیگه شهریور امسال خانواده هم وارد ماجرا شدند. آقای خواستگار ساکن شهری هست که حدود هفت ساعت با ما فاصله داره. فعلا یکبار خانواده اونا اومدند و ماهم هفته پیش یکبار رفتیم  خونشون. با این ماجرا فعلا ماجرای رفتن خواهر کوچیکه به ایتالیا یک ترم به تعویق افتاده 

این فعلا خلاصه اتفاق هایی بود که توو تابستون پیش اومد.....